غمـــباد

درد دل های شیرین من، عقده های خنده دار من

غمـــباد

درد دل های شیرین من، عقده های خنده دار من

روز معرفت، روز تجلّی!


روایتی هنرآلود  از دعای عــــــرفه

عرفه

امام بر بلندی کوه، دستش را مانند مسکینی که غذا می طلبد رو به آسمان دراز کرد؛

در این حال، خداوند در قلم تجلی کرد و امام قلم را از روی صخره برداشت و به روی تخته ی آبیِ آسمان، خطوطی را ترسیم می کرد:

رسمِ انسان بود! سر را با چه دقتی می کشید، اعضا و جوارح را چه طرحی می زد. چه چرخش قلمی!

منافذی را با دقت ترسیم می کرد که فکر این ظرافت به مخیله بشر هم خطور نمی کرد.

از عصب بینایی تا روزنه های ورود صدا به گوشش  

یا از دنـده ها، مفاصـل و غـضروف های رویـَـــــــش

از پوست، گوشت و مویش، از هر شریان و جریانی و یا اسرار پیشانی!

از تقلای تکه گوشتی به نام زبان، تا محلّ رویش هر دندان و یا حتی پرده های منسوخ دوران نوزادی انسان!

قلم را که از آسمان جدا نمود، تصویر کامل انسانی زیبا نمایان شد، باز هم خداوند تجلی می کرد.

امام برای این همه زیبایی و حکمت و نعمت، حمد خدا گفت و بارها فرمود:

از دست و زبان که برآید                       کز عهده شکرت به در آید

ناگهان، با حالتی مغموم، نقاش قلم را به روی زمین انداخت، آهی کشید و مانند ابر بهاری به پهنای صورت اشک ریخت.

گویا صفحه ی ظاهر ترسیم شده انسان، پیش چشمش ورقی خورده بود و باطن آن انسان خوش سیما و خوش تراش، هویدا شده بود. باطنی که امام را می گریاند!

زانوان امام عجب رمقی داشت که هنوز ایستاده و پابرجا مانده بود وقتی با آن شدت برای انسانِ مصوّرش گریه می کرد...اگـرچه چندی بعد دیگر آن رمق هم در کنار جنازه فرزندش از زانوان گریخت!

باد که دستور وزیدن گرفته بود، صدای ناله امام را به گوش همه می رساند که گریه می کرد برای انسان؛

برای جهل عظیمش و بخاطر لطف پروردگار به او

برای کردار زشتش و بخاطر مهربانی کردگار به او

برای دوری اش و بخاطر نزدیکی آفریدگار به او[1]

و برای فقر و گستاخی و غرور و آن همه «لات»هایی که هنوز نشکسته اند و «عزّی»هایی که هنوز در زندگی بشر پابرجـایند و البته به خاطر نگاه کریمانه حضرت حق به انسان.

اشک های امام که خاکِ زیرِ پایِ مبارکش را گِل کرد، آنگاه بود که با صدای بلند از آن تصویرگر بزرگ به خاطر همه بدی های بشریت عذر خواست و برای او آن قدر دعا کرد و آن قدر انابه نمود تا آن ورق برگشت و آن صورت زیبای انسان بار دیگر نمایان شد!

خدا که تجلی می کرد در باد، در قلم، در انسان، در اعضا و جوارح و شریان، در برگ های درختان، دل امام آرام می شد.

اصلا دلش برای همیشه آرام بود، چرا که «تجلی خداوند» را در «همه چیز» می دید، در «همه چیز». از غیب سخن نمی گویم، او خودش با دستانی کشیده و چشمانی اشک بار و صدایی بلند از فراز کوه فریاد می زد:

    «اِلهی عَلِمتُ بِاختلافِ الاثارِ و تَنَقُّلاتِ الأطوارِ اَنَّ مُرادَکَ مِنّی اَن تَتَعَّرَفَ اِلَیَّ فی کُلِّ شَیءٍ حَتّی لا اَجهَلَکَ فی شَیء »

(پروردگارا) من از اختلاف تأثرات و گوناگون شدن تحولات جهان بر من، دانستم غرض تو از آفرینشم آن است که تو خود را در "هر چیــزی" به من بشناسانی!  

و این «همه چیز» گمشده انسان بود. کلــــیدی بود که زندگی او را متحول می کرد و به سوی آن یگانه جهت می داد.

با غروب آفتاب دیگر مفاتیح دل امام بسته شده بود، و او آماده سفری بی بازگشت به سوی نینوا می شد، زیرا خداوند در غروب آفتاب برای او تجلّی کرده بود.

و حسین(ع) نیز جلوه ای شد پرتشعشع از تجلی پروردگار!

و حسین(ع) رمز عرفه شد.




[1]  الهی! ما الطفک بی مع عظیم جهلی و ما ارحمک بی مع قبیح فعلی الهی ما اقربک منی و ابعدنی عنک... (دعای عرفه)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۷
ع. متین

تاکسی‌نوشت!

تاکسی

رادیو (در حالی که خرخر می‌کند): ایمیل‌های «کلینتون» ارتباط مقامات افغان‌ مرتبط با سازمان سیا را فاش کرد.  وزارت امور خارجه آمریکا از فاش شدن ایمیل نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶ این کشور در مورد مقامات افغانی که از سازمان سیا حقوق دریافت می‌کردند خبر داد!

 

راننده (در حالی که با کف دست به فرمان ضربه می‌زند): کاش این دم انتخاباتی، اسامی مواجب بگیرهای آمریکا تو ایران هم لو بره...

مسافر جلویی: این که چیزی نیست، همین الان تو کانال تلگرام بی‌بی‌سی فارسی، اسامی لیست فلانی منتشر شده!

راننده: داریش ببینم الان؟!

مسافر جلویی (در حال گشتن در گالری عکس گوشی): اینهاش!

من: مگه میشه؟ اسامی خیلی‌ از بزرگوارها تو این لیستهاست! یعنی این‌همه حضرات مواجب بگیر دشمن‌اند؟! این چه حرفیه آخه...؟

راننده (رو به من): نه پسرجان! به حضرات که تردیدی نیست، اما به انگلیسیا چرا.

مسافر جلویی: اصلا گیرم که نون‌خور استکبار نیستند، که نیستند؛ حداقل کاری که ازشون انتظار میره اینه که از حمایت دشمن از اونها اعلام برائت کنند و مرزبندی داشته باشند.

مسافر عقبی: بریزین دور این حرفا رو بابا، چه اشکالی داره بی‌بی‌سی فارسی هم لیست ارائه کنه؟! مگه ایرانی نیستن؟

راننده: داداش! مگه هرکی فارسی حرف بزنه و چارتا عکس با تخت جمشید داشته باشه، ایرانیه؟! انگلیس، دشمن ما نباشه، پس ننه‌جون من لابد دشمن ملته!!

مسافر عقبی: حرف مفت که کنتور نمیندازه، یه مشت *** و نفهم دور هم جمعین که چشمتون فقط به بیست و سیه! اصلا ادب مرد به ز دولت اوست...پیاده میشم!

مسافر جلویی: این چرا فوری لفت داد؟!

من: یعنی هنوز پیدا میشن کسایی که از 88 تا الان دست دشمن رو ندیده باشن؟!

راننده: دست و پای دشمن که جای خود داره، هنوز یه عده حاضر نیستن بگن انگلیس و امریکا، بدخواه این مملکتند...

(و همزمان موج رادیو را عوض می‌کند)

رادیو: (صدای امام(ره) در حال پخش است) «...آن روزى را که امریکا از ما تعریف کند باید عزا گرفت. آن روز که کارتر و ریگان (1) از ما تعریف کنند معلوم مى‏شود در ما اشکالى پیدا شده است، آنها باید فحش دهند و ما هم باید محکم کارمان را انجام دهیم...[1]»



[1] صحیفه امام، ج‏18، ص: 242

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۷
ع. متین

یک مرثیه‌ی صد و هفتاد و پنج نفره‌

 ]جا داشت برای تک تک شما صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج غریب، صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج مرثیه‌ای جدا بنویسم.

حق آن بود که پدر رنجور و مادر از رمق افتاده‌تان به یاد غریبی شما خون گریه کنند؛ بلکه همه کسانی که از "آبی" نوشیدند که شما برای دفاع از آن "به آن" زدید ، بر "خاکی" قدم گذاردند که برای پاسداری وجب به وجبِ آن "در آن" زنده به گور شدید، از هوایی تنفس کردند که آسمانش را دروازه‌ی جهنمی برای دشمن ساختید و در سایه دینی زندگی کردند که شما تربیت‌شدگان آن مکــتب‌اید...

حق آن بود نه با افسانه و اسطوره‌های خیالی که با قصه‌ی صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج مردِ سلحشورِ واقعی، کودکان‌مان را به خواب می‌کردیم.

و حق این بود با صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج روایت هنرمندانه، برای صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج سال، هنر تصویر و سینمای ما حرفی تازه برای گفتن داشت.

جا داشت به حقّ یک‌رنگی ظاهر و باطن صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج نفره‌تان، هر کدامـمان مانند جعبه مدادرنگی، صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج رنگِ متضاد نمی‌شدیم...

و جا دارد به یاد وحـدت‌تان، و پشت هم‌ایستادنـتان، ما نیز مرام صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج نفره‌گی پیشه کنیم و " در حضور دشمن" ریش هم را نکشیم و ریشه یکدیگر را نسوزانیم.

به خیال خام خودشان شهید را زنده به گور کردند، نیــــست و نابود... اما تا به امروز، سالی بر ما نگذشته است مگر آن‌ بذری که دشمن سی سال پیش در خاک سرد و نمور خود پنهان نمود، جوانه زد و رشد کرد، ثمر داد و بازگشت.

مرثیه‌تان‌ را باید از زبان خودتان شنید؛ انگار روضه‌ی شما صد‌و‌هفتاد‌و‌پنج نفر، یکی‌ست.

حتم دارم آن آخرِ کار، سرهنگ بعثی دلش لرزید...آن وقتی که دستور داد دستانـتان را محکم ببندند و شیردلی با آهنگ کـشداری فریاد زد: یا عَلــــــــــــــــی!

و ذکر زیر لبتان، هم‌رنگ سربندتان، یاعلی و یا‌فاطمه شد...

با لگد دشمن وقتی خاکِ کفِ گودال از صورتتان بوسه چید، در آن وانفــسا، ذکر همه نوحه‌ی کوثریِ جماران شد:

آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک/ نهادی ای تشنه لب صورت خود روی خاک..

در حسینیه‌ی گودال، افسوس که دست میدان‌دار بسته بود.      [

 

 

شادی همه شهدای تاریخ اسلام، از عصر رسول‌الله تا عصر بقیه‌الله، صلواتی هدیه بفرمایید.

علی متین فر- 8 مرداد 1394

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۸
ع. متین

کاپ با طعم خون


[مـن و دوستانم اشکان و پدرام در حال دیدن بازی حساس برزیل-آلمان مثل تموم دنیا]

من: یعنی برزیل در حدّ تیم محلات ما هم نبود! نه دفاعی، نه نفوذی، نیمار هم که علیه الرحمه شد و رفت! می‌دونی؟ برزیل که تو جام نباشه می خوام اصلاً جام نباشه!

اشکان[در حالی که سرشو به علامت نارضایتی تکون می‌داد]: کروس رو داشتی؟ هر چی می زد صاف می رفت تو گل ســـزار بیچاره. مانوئل نویر پدرآمرزیده که شده بود عین دیوار چین. وِ دیگه کِجِه خَلقه!!

پدرام: عجب واکنش‌هایی داشت انصافاً، حالا شماها که برزیلتونه، ولی فردا "مسی"جان می‌آد فوتبال رو به همتون یاد میده...

من: برو بِذار باد بیاد، تیم که بردهاش با تیم های قرمزپوش، ناپلئونی بوده، معلومه که آخر عاقبتش چی میشه دیگه، نه اشکان؟! آخ آخ گفتم اشکـــــان، یاد دژاگه خودمون افتادم، هنوز صحنه پنالتی زابالتا روی اشکان دژاگه تو صدر اخبار دنیاس. اونو داور پنارت می گرفت و گل می‌شد، آرژانتین الآن با مینی‌بوس تو راه بوینس آیرس بود...

پدرام: من حوصله کل کل با تو یکی رو ندارم، اشکان اون ظرف آجیل رو بده اینوری، من حاضرم کتــفم رو بزارم لای دندونای ســـوارز ولی با تو در هیچ موردی کــل نندازم!

اشکان:[در حال خوردن آجیل] این پسته سر بسته چقدر سفته با سوارز هم نمیشه بازش کرد. [صدای خنده ما] ...ولی...خداییش حیف شد برزیل نرفت فینال، وقتی اشک‌های اون بچه برزیلیه میاد جلوی چشمام، حالم منقلب میشه.

پدرام: منم همینطور.

من: من موندم سانسورچی‌های تلویزیون این تصاویر رو چرا قیچی نمی‌کنند؟ روح و روان مردم حق الناسه بــخدا...

پدرام: اصلاً جا داشت بعد گل سوم آلمان، بازی رو نیمه‌کاره قطع می کردند.

اشکان: اونم وقتی ببینی این‌همه برزیلی اونور دنیا توی خونه خودشون اینطور توسط اجنبی-آلمان- تحقیر می‌شوند [بعد درحالیکه با دستمال کاغذی، اشک گوشه چشمشو پاک می کند] واقعاً غم یک هم‌نوع آدمو می سوزونه. شاعر راس میگه بنی آدم اعضای یکدیگرند...

من: خدا می‌دونه که کیا جیگرند! [خنده مصنوعی بچه‌ها]

پدرام: بسه بابا! اینقدر شعر نگید. ایناهـــاش، اصلاً می زنم شبکه خبر ببینیم "عید فطر" کی اعلام میشه؟!

مجری: رژیم صهیونیستی لحظاتی پیش مناطقی از نوار غزه را در ماه مبارک رمضان- بمباران کرد که در پی آن، بیش از ده‌ها فلسطینی به شهادت رسیدند، گفته می شود بیشتر کشته شدگان زنان و کودکان بی دفاع‌اند. گفت و گو می کنم با خالد صبارنه...

همه با هم با همهمه: اَه اَه ولش کن بابا، معلوم نیست کی این دعوا تموم میشه! یکی نیست بگه وسط جام این خبرها چیه پخش می کنین، بزن یه کانال دیگه...

اشکان: پدی باشه همین کاناله، بازپخش بازی هندوراس-اکوادوره!!  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۰
ع. متین

آقا فدایت! آمدی؟

روایتی از روز ظهور منجی موعود

امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت‌و‌پز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث می‌کردیم...

که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.

صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپــا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی گشاد، آسمان را ور‌انداز می کردند.

و تو خود را معرفی کردی:« ای اهل عالم! من بقیه‌ا... و حجت و جانشین خداوند روی زمینم...»

آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زیر لب سلام دادیم:«السلام علیک یا بقیه‌‌ا... فی ارضه»

بعد با طنین محمدی‌ات فرمودی:«...من بازمانده آدم(ع)، ذخیره نوح(ع)، برگزیده ابراهیم (ع) و از تبار محمـــد(ص)ام. شما را سوگند می دهم به حقّ خدا و حقّ رسول‌خدا و حق من که از حق ذی‌القربی بر گردنتان دارم، ما را یاری کنید و از ما در برابر ستمگران حمایت کنید. از خدا بترسید در حقّ ما و ما را خوار نسازید، ما را یاری کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم. »

وصف نشدنی‌ست. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های‌های گریه می کرد و من و برادرم به خیابان دویدیم!

خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم هر لحظه از خانه‌ها بیرون می‌ریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه می‌بست، دیگری گره روسری‌اش را میان کوچه محکم می‌کرد و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفش‌های پدرش را پوشیده بود و می افتاد!

مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک می گفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش می‌کرد و دم گل‌فروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!

ماشین‌ها بوق‌زنان و خانم‌ها کِل‌کشان پشت سر جمعیت عظیمی به راه افتادند که مملو از جوانانی بود که دست می افشاندند و می‌خواندند: «صلّ علی محمّـــــد *** حضرت مهدی آمــــد»

یا « ما رهروان همتـــیم *** فدائیان حجتـــیم»

و یا « با بچه های هیئت***پیش به‌سوی بیعــت»

 و همه به سمت مصلی نماز‌جمعه حرکت می‌کردند. پیشاپیش همه، بسیج‌محل از متقاضیان یاری امام در صحنه نبرد با کفار، ثبت‌نام می کرد. به جان عزیزت در عرض نیم ساعت ظرفیت اعزام تکمیل شد.

آقای من! آن‌قدر حواس‌ها را متوجه خودت کردی که دیگر نه کسی از ترافیک خیابان گله داشت و نه از ترافیک خطوط پیامک و تلفن؛ با این حال موج پیامک‌ها سرازیر بود: "تو هم شنیدی صدای آقارو؟ تبریک میگ[ادامه متن موجود نیست]"، "مهدی کنون فرمان بداد، جان را فدایش می کنیم..." و یا حتــی       "عید ظهور منجی موعود مبارک، سرویس رایگان آهنگ پیشواز با ارسال کد ..."

خیلی از نگاه‌ها به قاب تلویزیون مغازه ای در آن اطراف دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر 313 صلوات کردم مبادا اجنبی چشمتان بزند. وقتی نشانت دادند، یکی بلندبلند صلوات می فرستاد، دیگری قسم می‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان دیده وخیلی‌ها محوت شدند و غش کردند.

در این مدت که علائم پیش از ظهورت یکی پس از دیگری نمایان می‌شد، دل شیعیانت مثل سیر‌و‌سرکه می جوشید اما کسی فکر نمی‌کرد به این زودی‌ها ببـیندت. راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود:« مَثَل ظهور مهدی (عج) ، مَثَل برپایی قیامت است. مهدی(عج) نمی آید مگر ناگهانی.»

از خروج سفیانی خبیث و قتل‌عام و لشکرکشی‌های او گرفته تا خروج سیدخراسانی و یمانی به حمایت از اسلام، از قتل نفس زکیه در حرم امن الهی تا آن بشارت آسمانی جبرئیل به مردم عالم در رمضان پارسال که تو را بر حق خواند و به اطاعت از تو فرمان داد؛ بعد از آن بود که بوق‌های تبلیغاتی دشمنان از BBC  و VOA گرفته تا رسانه‌های اسرائیلی به راه افتادند و این حادثه را دروغ خواندند و منافقان داخل به همه ی معتقدانت اَنگ خیالاتی، ساندیس‌خور، اُمُّل و رمّال چسباندند و بسیاری از جوانانی که چپق روشنفکری می کشیدند را از ظهورت مأیوس کردند. آنجا بود که به تو پناه آوردیم و قسم می خورم این اثرِ دعای توست که تاکنون ما زیر عَلَم تو مانده ایم.   

ساعت حوالی22 و من در تاریکی جاده و شلوغی اتوبوس به‌سختی می نویسم، اتوبوس حامل یارانت که به دستور تو به سمت "قدس" حرکت می کند. بچه‌ها درون ماشین دم گرفته اند؛

 نوحه خوان می خواند: " این لشکر از مازندران آمده *** یاری‌گر صاحب زمان آمده"

کاش زودتـــر برسیم....

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۶
ع. متین

بسم الله الرحمن الرحیم

آدرس: خارج-شهرستان Babol...

از وقتی قبرم را تخریب کردند تا پایه های قطور یک بازار را در آن بکارند، روحم سخت پریشان شده است. از وقتی که به خواب رفته بودم، یعنی زمان ناصرالدین شاه قاجار، تا حالا این قدر آشفته نشده بودم. از این همه تشویش روحم برای تسکین کالبدی که تقریباً فقط دندانهایش باقی مانده به زمین گسیل شد!

هرچه فکر می کنم می بینم من در فِرانس یا شوروی دفن نشده بودم! عجیب است، آخر خواندن سر درب بسیاری از دکان ها برایم دشوار شده. شاید عیب از سواد من است که در خاک نمور، نم کشیده است.

تا جائی که یادم می آید شهر ما"بارفروش"، محل دادوستد کالاهای وارداتی و مرکز خرید محصولات طبیعی مردم بوده، اما هیچ وقت محل بده بستان فرهنگ غنی خود نبوده است.

در میدان شهرداری، سوار وسائل حجیمی به نام اتوبوس واحد می شوم. راننده پُک آخر را همراه استارت زد. خیابان ها از پشت پنجره زیر پایت می دوند. می خواهم بدانم واقعا اینجا همان شهر محل زندگی ماست یا هنوز در برزخ بسر می برم؟! باید بفهمم که جریان این نام های ناآشنای دکان های شهر تا کدامین خیابان منتهی می شود؟

علی الظاهر مردم نه تنها منِ روح را بلکه یکدیگر را هم نمی بینند. این را از پادرد پیرمرد سرپایی فهمیدم که نیم نگاهی به صندلی چند جوان بشاّش می اندازد.

عجائب شهر جدید بی شمار است، از طرز سخن گفتن شان، از زیبایی مرکب هاشان، از جامه های شرم آورشان، اما من حواسم هنوز به رسم الخط و نام های نامأنوس بازار است. به شهربانی رسیده ایم، تا اینجا مطمئنم که این جا بارفروش نیست. راه، کِش آمده است. در راه بندان طویلی که عمر انسان ها و نیز ارواح را هدر می دهد، فرصت را مغتنم می شمرم تا با دقت بیشتری به شهر نظاره کنم.

از قضا دفتری همراه آورده ام تا از عجایب مذکور، رونویسی کرده، بلکه همشهریان مرحوم در بازگشتم باورشان شود!

عجیب است! هرچه بیشتر پیش می رویم اسامی بیگانه، درشت تر و بی پرواتر بر سر در دکان ها خود را  می نمایانند:

Delamond-Matto-Modeline-And1-Prances-Aldora-Agust-Firs-Tac-Romance-Hido-IcePack-bRd-MamaShoes-Frak-Antonio-Daylight-OscarJin-Merci Mama-Borda-Mangdim و...

مسیر به انتهای خود یعنی حمزه کلا رسیده و مسافرین one by one (یک به یک) پیاده می شوند اما من روی صندلی آخر تنها نشسته و می شمرم که در این street (خیابان) طویل و پرتردد که بیش از 325 دکان، بارفروشی می کنند، قریب 90 مغازه، فرهنگ و زبان خویش را نیز OFF(حراج) زده اند! بهتر است تا این فرهنگ مرا نیز مسموم نکرده به گور گم خویش بازگردم. اصلا چه بهتر که ما مردیم و حراج فرهنگ را در شهر فرهنگ ندیدیم!

پایه های Mall(بازار) را درست روی خرده های بدنم غرس کرده اند تا خاک کف پای بازاریان شوم. عرضی نیست دیگر، می روم اما، ورّاث من، یک بند دیگر به وصیت نامه ام اضافه کنید:

"ننـگ به فرهنـگی که از چنـگ دشمن چکید و ما را از ثروت خودمان بیزار کرد."

 23/1/1393

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۳۲
ع. متین

ضمن تسلیت به مناسبت فرا رسیدن ایام شهادت حضرت ام ابیها، خانم فاطمه زهرا (س) همه شیفتگان شعر آیینی رو دعوت می کنم این قطعه شعر از "آقای حمیدرضا برقعی" رو دانلود کنند.اگه حال خوشی بهتون دست داد مارم دعا کنید.

دانلـــود

پ.ن: بعضی ها عجیب نظرکرده اند! دمش گرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۴
ع. متین


اَنـگـَلِ اجتماع

به نام خدا

موضوع انشاء: فرهنگ رانندگی

رانندگی یکی از تفریحات جوانان و نوجوانان امروز جامعه ما است! من رانندگی را دوست می دارم! رانندگی اصلاً در خون ما جاریست. دایی مان می گوید: مراد! حلال زاده به دایی اش می رود. آخر دائی مان انتهای رانندگی است. او پایه اول دارد. او الگوی من است. البته من قبل ها رانندگی پدرم را الگوی خودم قرار داده بودم، اما در سفر پارسال نوروزمان به تبریز، پدرم جهت کِیف ما و پُز جلوی دیگران هِی گاز می داد و از راست و چپ مردم جلو می زد، او حتی پلیس مهربان را چند بار قال گذاشت. اصولاً دوغ و ماست پرچرب بر پدرم زود اثر می کرد بطوریکه بعد ناهار، از فرط خستگی تک چشم و گاهی بی چشم ماشین سواری می کرد! تا اینکه در یک پیچ پدرم نسخه همه ما را پیچید. همه با هم به سراشیبی افتادیم. معلم جغرافیای ما می گفت به فاصله عمیق میان دو کوه، "دره" می گویند! بعد از آن ما خوابیدیم تا اینکه در بیمارستان بیدار شدیم. پدرم که ظاهرا ماست به او ساخته بود در کمال آرامش خوابید، خواهر کوچولویم در دره ناپدید شد، مادرم کوفته ی تبریزی شد ، و من افلیج!

دائی مان می گوید: افلیجی درمان دارد. او قول داده اگر خوب شوم،برایم تویوتا بخرد. اما پسردائی ام می گوید:او سرت گول مالیده و برای تابوت هم نمی خرد، تا عمر داری باید روی صندلی چرخ دار رانندگی کنی. او بدجنس است و از ما بدش می آید، من هم او را سوار تویوتایم نمی کنم!

من کتاب آیین نامه را چند بار خوانده ام البته نه چند بار، یک بار. خواندن هم که مثل همه فقط عکس هایش را ورق زدم، اما مطمئنم در امتحان کتبی 20 می شوم و راننده خوبی برای اجتماع می گردم، آخر دایی مان پشت کامیونَش بزرگ نوشته: انگل اجتماع، راننده بی فرهنگ!

دیروز حسینی بای در 20:30 می گفت بیشتر کشته شدگان نوروز92 بعلت "سرعت زیاد" و"انحراف به چپ" خود را از دار فانی آویختند. راست می گوید! بابای ما همیشه در زندگانی اش "عجله" داشت.

موقعی که یارانه واریز می شد، عجله داشت؛

موقعی که ناهار دیر می شد، عجله داشت؛

موقعی که در صف نانوایی می ایستاد، عجله داشت؛ البته خوب شد نیست تا در صف سبد کالا بایستد.

موقعی که چراغ راهنمایی نزدیک بود قرمز شود(و یا حتی سبز شود) عجله داشت، البته فقط زمانی به حالت عادی اش برمی گشت که ببیند افسر او را می پاید.

سرانجام همین "عجله" خانواده ما را متلاشی، سفر ما را کوفت و ماشینمان را مچاله کرد.

دائی مان می گوید: عجله کار شیطان است. در ذات پلید شیطان باید تُف انداخت! من هم انداختم، اما صاف به صورت پسردائی ام اصابت کرد.

من، در پایان نتیجه می گیرم عاقبت هر عجله کننده ای در "دره" رقم می خورد و پلیس فقط در تأخیر افتادن آن نقش دارد.

این بود انشای من!

علی متین فر- 12 اسفند1392

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۷
ع. متین


شب ﻳﻠداشتیم!

*روایتی طنز از یلدای سه نسل به مناسبت شب یلدای ایرانی*

در احوالات شب یلدای ما ایرانـیها آورده اند که قدیم الایام وقتی شب یلدا فرا می رسید کوچکترهای فامیل با اشتیاق دور بزرگترهـاشان گعده می کردند، کسی قرآن و دیوان را می آورد و بزرگتر خاندان، قرآنی دلنشین تلاوت می کرد و بعد، از حافظ می خواند و سایرین شعر ناب می نوشیدند.

تا گلویی تازه کنند، چای داغ در سینی می آمد و تا دلی خنک کنند، هندوانه ی شیرین در حوض غلطان، قاچ شتری می خورد!

بساطِ انارِ سرخِ دانه شده و زالزالک و آجیل هم روی سفره ی میان اتاق فراهم بود.

ریش سفید خانواده، کوچکترها را نصیحت به برادری و اتحاد و مهربانی با یکدیگر می کرد؛ از قضا چون جمعیت هر خانواده کمتر از 6 نفر نبود(!) فضای صمیمی و شلوغ شب یلدایشان، شیرینی دوچندانی داشت!

حساب مَحرم و نامحرم را همه می داشتند، کوچکترها با سوره قرآن یا شعری که یا گرفته بودند شیرین زبانی می کردند و از بزرگترها جایزه می گرفتند! خلاصه، تا پاسی از شب، گل می گفتند و گل می شنفتند.

اینها بود که آن "یک دقیقه" اضافی شب یلدا را قدر "چند ساعت" طول می داد. یک دقیقه شیرین تر از قند.

از احوالات شب های یلدای دهه 80 و 90 خورشیدی همین بس که کوچکترها به زحمت و با رودربایستی خود را به خانه بزرگترشان می رسانند -اگر برسانند-.

دور هم عده کمی نشسته اند چون دیگر خبری از آن خانواده های پرجمعیت نیست! شهین یکی یکدانه لوسش را نیاورده، امین عَزَب مانده و مهین فرنــگ است و با سگ خانگی اش - که از قضا یازده توله به دنیا آورده- اوقات می گذراند.

انار گران است، کسی دل خریدن و دانه کردنش را ندارد! زالزالک ها آفت زده اند. آن ظرف و آن میوه های خوش رنگ و براق اش، مصنوعـــیست. امروزه ذائقه جوانترها روی پاستیل و تمرهندی و چیپس فلفلی می چرخد با ماست سرســم زده!

دیگر کسی گل نمی گوید، گل نمی شنود. همه دور تا دور اتاق با موبایلشان وَر می روند. حتی دیگر کسی حال ورق زدن کتاب را هم ندارد؛ کافیست "آیکون حافظ" را روی گوشی همراه، یک بار لمس کنی، آن گاه است که حافظ ظاهر می شود و پَته ات را روی آب می ریزد! چه بسا پیامکی بیاید و "حافظ" هم فراموش شود و در آن فضای ساکت، از رد و بدل کردن پیامک همهمه ای ایجاد شود.

اگر حال خوشی داشته باشد بزرگتر خانواده و گوشی شنوا باشد آن دور و بر، نصیحتی هم می کند! دفتر حساب مَحرم و نامحرم ورق ورق شده و ورق هایش قاطی پاطی! تک بچه فسقلی، حرفهای چیزدار می زند و بزرگترش از خجالت با ابرو بالا را اشاره می کند!

هنوز "حیاتی" در قاب تلویزیون ظاهر نشده که همه هوای خانه و تخت خواب به سرشان می زند.

با این اوصاف، آینده شب نشینی سنتی یلدا، دو حالت بیشتر ندارد: یا شب نشینی وجود نخواهد داشت و یا به مراسمی تبدیل خواهد شد که کمتر شباهتی به اصل قصه دارد! امیدوارم فرداها، شب "یلدا"یشان شب "بلوا"یشان نباشد.

نخ تسبیح این شب دوست داشتنی، بزرگان فامیل، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها هستند. خدایا دانه تسبیح چاره دارد، نخ تسبیح را خودت استوار دار!

شب یلداتـون خوش- آذر1392

***********************************************************************************

پ.ن: البته این ایام مصادف با اربعین امام حسین(ع) و شهدای کربلاست، پیشاپیش اربعین رو خدمتتون تسلیت میگم.         خدا توفیق بده اون یک دقیقه اضافی شب یلدا هم خرج  امام حسین کنیم!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۰۰:۲۲
ع. متین


فیلترینگ یــاران

– حکایت ما و مهدی(عج)-

لابد خودتان می دانید که امام حسین(ع) چگونه از مکه به سمت کوفه حرکت کرد و چطور به کربلا تغییر مسیر داد. روضه خوانها، روضه "حُــر" و "زهیر" را بارها گفته اند اما اینجا من روضه نمی خوانم، بلکه می خواهم قیاس کنم دو تاریخ را؛ عاشورا را و آینده ای که هم اکنون در حال وقوع است...

از پیامبر منقول است که مَثَل حسین(ع) مَثَل کشتی نجات است، کشتی حسین(ع) که از قضا سریعترین و ایمن ترین کشتی نجات بشریت نام گرفته است، در طول مسیر بیابانی و خشک مکه تا کربلا به روی رمل ها و شن زارها حرکت می کرد و در اسکله هایی موقتاً پهلو می گرفت.

افراد متعددی در این لنــگرگاه ها برحسب آن فراخوان ناخدا حسین(ع) در مکه و یا با اطلاع یافتن از قیام ایشان- وارد کشتی می شدند و دوشادوش عباس بن علی(ع) و علی اکبر(ع) پارو می زدند.

تا اینکه آن اتفاق، امتحان سخت،در توقف گاه "ثعلبیه" پدیدار شد آن گاه که دو پیک از جانب کوفه خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را برای امام آوردند، همان جا بود که، جمعیتی که هدف قیام امام و حرکت این کشتی بزرگ را تنها "تشکیل حکومت" پنداشته بودند و برای خود در خیالشان متاع دنیا خرید و فروش می کردند، قید نجات را زدند و فلنگ را بستند، خود را از عرشه کشتی حسین بن علی(ع) پرت کردند و به روی خاک و خــار دنیا افتادند.

اگرچه در آغاز راه هم کسانی بودند که هدف قیام امام را تنها "تن به کشتن دادن" و یا به عبارتی فقط "شهادت" دانسته و از همان ابتدا حاضر به همراهی این کاروان نشدند، حال آنکه امام برای انجام یک واجب سفر می کرد و آن واجب، "بازگرداندن قطار دین جدش به ریل اصلی اش" بود که تنها به دو چیز منتهی می شد: یا برقراری حکومت اسلامی یا شهادت در راه خدا.

از آن سو در توقفی دیگر، فردی به این کاروان پیوست که غیبت تمام آن جاماندگان و منصرفین را کفایت می کرد، زهیر بن قین عثمانی مذهب در "خزیمیّه" پا به کشتی نجات گذاشت و حسینی شد.

چه بسا در منازل بعدی به واسطه امتحانات دیگری، کسانی رفته رفته عذر آوردند و دیگرانی اندک اندک به این کاروان ملحق شدند، اما آنچه در تاریخ مسلّم است نه تنها یک امتحان شفاهی که یک اتمام حجت عملی از سوی حجت خدا با اهالی کشتی بود که آن، شب عاشورا در لنگرگاه آخر و در کنار خیمه آن کشتی ران اتفاق افتاد. امتحان دشواریست؛ بعد از آنکه امام ماجرای روز دهم را شرح داد، بیعتش را برداشت، شمع را خاموش کرد و گفت تاریکی غنیمت است.

هر که "اهل" بود، ماند و "نا اهل ها" شبانه نزد زن و فرزند و خانه و دکانشان برگشتند. آنهایی که برق دنیا در تاریکی آن شب، برایشان از نور حسین(ع) پرجلوه تر بود! 

"نااهل" واژه دوری نیست؛ علی رغم اینکه با تمام وجودم دوست دارم در آن روز می بودم و همپای حبیب بن مظاهر می جنگیدم، ولی وقتی آن شب را تجسم می کنم خود را بازنده می بینم...شاید من هم بر می گشتم...منِ نااهــل!

اهالی کشتی پیروز شدند و به یمن آن پیروزی ، کشتی شان توانست عرض و طول این تاریخ عریض و طویل را درنوردد و امروز در اسکله قرن 21 اُم، به ما برسد!

از آن روز که خوانده ام در آخرالزمان، مومنان و معتقدان نیز الک می شوند و مانند طلا آزمایش و جز اندکی باقی نمی مانند[1]، مدام در نظرم، آن شب تاریک و آن 72تن یار طلایی مجسم می شود؛ یعنی کداممان در کدام منزل پیاده و کداممان سوار می شود و سوار می ماند؟

اکنون، کشتی همان کشتی سال61 هجری، هدف همان نجات و ناخدای آن، "مهدی"، جزای مصائب کربــلاست.



[1]  *کسانى که مى گویند ما ایمان آورده ایم آیا گمان مى کنند به حال خودشان واگذارده مى شوند و امتحان نمى شوند بله امتحان مى شوند آنهم چه امتحانى* سوره عنکبوت آیه 2

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۷:۱۰
ع. متین