بسم الله الرحمن الرحیم
آدرس: خارج-شهرستان Babol...
از وقتی قبرم را تخریب کردند تا پایه های قطور یک بازار را در آن بکارند، روحم سخت پریشان شده است. از وقتی که به خواب رفته بودم، یعنی زمان ناصرالدین شاه قاجار، تا حالا این قدر آشفته نشده بودم. از این همه تشویش روحم برای تسکین کالبدی که تقریباً فقط دندانهایش باقی مانده به زمین گسیل شد!
هرچه فکر می کنم می بینم من در فِرانس یا شوروی دفن نشده بودم! عجیب است، آخر خواندن سر درب بسیاری از دکان ها برایم دشوار شده. شاید عیب از سواد من است که در خاک نمور، نم کشیده است.
تا جائی که یادم می آید شهر ما"بارفروش"، محل دادوستد کالاهای وارداتی و مرکز خرید محصولات طبیعی مردم بوده، اما هیچ وقت محل بده بستان فرهنگ غنی خود نبوده است.
در میدان شهرداری، سوار وسائل حجیمی به نام اتوبوس واحد می شوم. راننده پُک آخر را همراه استارت زد. خیابان ها از پشت پنجره زیر پایت می دوند. می خواهم بدانم واقعا اینجا همان شهر محل زندگی ماست یا هنوز در برزخ بسر می برم؟! باید بفهمم که جریان این نام های ناآشنای دکان های شهر تا کدامین خیابان منتهی می شود؟
علی الظاهر مردم نه تنها منِ روح را بلکه یکدیگر را هم نمی بینند. این را از پادرد پیرمرد سرپایی فهمیدم که نیم نگاهی به صندلی چند جوان بشاّش می اندازد.
عجائب شهر جدید بی شمار است، از طرز سخن گفتن شان، از زیبایی مرکب هاشان، از جامه های شرم آورشان، اما من حواسم هنوز به رسم الخط و نام های نامأنوس بازار است. به شهربانی رسیده ایم، تا اینجا مطمئنم که این جا بارفروش نیست. راه، کِش آمده است. در راه بندان طویلی که عمر انسان ها و نیز ارواح را هدر می دهد، فرصت را مغتنم می شمرم تا با دقت بیشتری به شهر نظاره کنم.
از قضا دفتری همراه آورده ام تا از عجایب مذکور، رونویسی کرده، بلکه همشهریان مرحوم در بازگشتم باورشان شود!
عجیب است! هرچه بیشتر پیش می رویم اسامی بیگانه، درشت تر و بی پرواتر بر سر در دکان ها خود را می نمایانند:
Delamond-Matto-Modeline-And1-Prances-Aldora-Agust-Firs-Tac-Romance-Hido-IcePack-bRd-MamaShoes-Frak-Antonio-Daylight-OscarJin-Merci Mama-Borda-Mangdim و...
مسیر به انتهای خود یعنی حمزه کلا رسیده و مسافرین one by one (یک به یک) پیاده می شوند اما من روی صندلی آخر تنها نشسته و می شمرم که در این street (خیابان) طویل و پرتردد که بیش از 325 دکان، بارفروشی می کنند، قریب 90 مغازه، فرهنگ و زبان خویش را نیز OFF(حراج) زده اند! بهتر است تا این فرهنگ مرا نیز مسموم نکرده به گور گم خویش بازگردم. اصلا چه بهتر که ما مردیم و حراج فرهنگ را در شهر فرهنگ ندیدیم!
پایه های Mall(بازار) را درست روی خرده های بدنم غرس کرده اند تا خاک کف پای بازاریان شوم. عرضی نیست دیگر، می روم اما، ورّاث من، یک بند دیگر به وصیت نامه ام اضافه کنید:
"ننـگ به فرهنـگی که از چنـگ دشمن چکید و ما را از ثروت خودمان بیزار کرد."
23/1/1393